زندگیِ پیچکی

زندگی چون پیچکیست که انتهایش میرسد پیش خدا!

زندگیِ پیچکی

زندگی چون پیچکیست که انتهایش میرسد پیش خدا!

مراسم نامزدی(93/1/7)...

گفتم تا قبل از اینکه آقا داماد بیاد دنبالم و برم آرایشگاه عنوانشو بنویسم بعد بیام کامل در موردش بنویسم

نزدیکای ساعت 2.30 بود که داماد به همراه خواهرشوهر جان اومدن دنبالم با خواهرم رفتیم آرایشگاه. آخ هر چی یادش میفتم حرصم میگیره. آقا من چشام درشته و کشیده. حالا این خانم آرایشگره واسه م موژه مصنوعی گذاشت خدا شاهده چشام باز نمیشد. خودم بهش میگفتم چیکار کن چیکار نکن. بهش گفتم بابا یکی از موژ ها رو بردار فقط انتهای چشو بزار وقتی برداشت گفت اه چقد قشنگ شددیگه بماند چه خط چشایی واسه م کشیده بود. تو صورتم فقط چشام معلوم بود از بس که درشت ترش کرده بود. فک کن آرایشگر باشی یه ذره سلیقه نداشته باشی همه رو خودم بهش گفتم چیکار کنه. حتی واسه موهای خواهرشوهرم خودم بهش گفتم چیکار کنه. ساعت موعود فرا رسید و داماد چشم انتظار عروسش

خواهرم وسایل رو برد تو ماشین. بعد در آرایشگاه رو باز کردم داماد رو دیدم رفتم تو ماشین مات و مبهوت نگام میکردچند تا عکس ازم گرفت و منم ازش عکس گرفتم.(گفت تو فک بودم که ای کاش الان پیچک میومد بیرون می دیدمش فکرم که تموم نشد دیدم اومدی بیرون کلی ذوق کردم)

خواهرشوهر رو رسوندیم خونه و خواهرمم همینطور. بعد منو رسوند خونه دیگه بماند چقد عاشقانه نگام میکرد. رفتیم خونه و کلی عکس گرفتیم. مراسم خوبی بود خیلی خوش گذشت.ایشالا قسمت همه ی مجردها


نظرات 1 + ارسال نظر
چپ دست پنج‌شنبه 7 فروردین 1393 ساعت 16:50 http://ticktock.blogsky.com/

بعله ، عجب عروس بی خیالی هستی ها ، ملت تو اینجور مواقع ملت کلی کار و استرس دارن

خب چیکار کنم؟
مردم الکی استرس دارن و گرنه اصلا استرس نداره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.