زندگیِ پیچکی

زندگی چون پیچکیست که انتهایش میرسد پیش خدا!

زندگیِ پیچکی

زندگی چون پیچکیست که انتهایش میرسد پیش خدا!

عاشق شدیم...

هیچ وقت تو زندگیم فک نمیکردم یه روز عاشق همسرم بشممخصوصا تو ازدواج های سنتی که طرف هیچ شناختی از طرف مقابلش نداره.بله دیگه ما الان عاشق شدیمطوری که واسه دیدن نامزد جان ثانیه شماری میکنیم. خیلی مهمه احساس آرامش بکنی در کنارش و مهم تر اینکه همدیگه رو دوست داشته باشید.


احوالات درس و مشق: خیلی سلام داره خدمتتون

آخ آخ از درس و مشق نگو که تعطیله بسلامتی و به میمنت. الان از استرس درس ها خوابم نبرده کلی درس واسه نوشتن دارم و ارائه که حتما این جلسه استاد صدام میکنهنمیدونم چیکار کنم به هیچ کدوم از درسام نمیرسم وقت کمه و حجم کتابام زیاده.واسم دعا کنید همه ی درسامو با نمره های خوب پاس کنم و گرنه آبروم میره

حالا این منم با یه عالمه غصه و درس نخونده و فراموشی بسیار

13 بدر متاهلی...

دیروز که 13 بدر بود قرار بر این بود نامزد جان به اتفاق پدر و مادرش و خواهرش بیان باغ. کل خونواده رفتن فقط من موندم که نامزد جان بیاد دنبالم ساعت 10.45 اومدن و رفتیم. خیلی خوش گذشت جای همه تون خالی بود

قبل نهار کلی عکس گرفتیم دیگه بماند نامزد جان با دوربینش چقد ازم عکس میگرفت. نهار که خوردیم دارت بازی کردیم از نامزد جان بردم. مثلا عدد 7 میخواستم میگفتم 7 خیلی شیک و مجلسی میخورد رو عدد 7.نامزد جان کلی افتخار میکرد

بعد رفتیم یکم صحبت کردیم اومدیم یکم بازی کردیم. لب تاپشو بعد شام آورد تا عکسای نامزدی رو انتخاب کنیم حدود 120 تاشو انتخاب کردیم. شرایط سختی دارم خدا بخیر کنه این ترم رفوزه نشم

-----------------------------------------------------------------

شب که میخواستیم برگردیم خواهرزاده م گفت:

+ خاله سنگ 13 بدر رو پرت کردی؟

- نه

+ چرا؟ یعنی آرزو نداری؟

- نه بابا دیگه چه آرزوی دارم!!(یه سال دیگه 13 بدر خونه ی شوهر بچه بغل)


اولین روز نامزدی(93/1/8)...

نامزد جان اس زد که امروز افتخار میدی نهار رو با هم باشیم. بعد که فک کرد دید تایم صبح تا نهار کمه و هوا هم گرمه واسه همین گفت عصر میام دنبالت میبرمت بیرون بعد شام میریم بیرون. منم قبول کردم.ساعت 4.45 بود اومد دنبالم با هم رفتیم سد. کلی عکس گرفتیم بادام سبز خوردیم(جای شما خالی) 

بعد رفتیم رستوران شام خوردیم و اومدیم خونه

مراسم نامزدی(93/1/7)...

گفتم تا قبل از اینکه آقا داماد بیاد دنبالم و برم آرایشگاه عنوانشو بنویسم بعد بیام کامل در موردش بنویسم

نزدیکای ساعت 2.30 بود که داماد به همراه خواهرشوهر جان اومدن دنبالم با خواهرم رفتیم آرایشگاه. آخ هر چی یادش میفتم حرصم میگیره. آقا من چشام درشته و کشیده. حالا این خانم آرایشگره واسه م موژه مصنوعی گذاشت خدا شاهده چشام باز نمیشد. خودم بهش میگفتم چیکار کن چیکار نکن. بهش گفتم بابا یکی از موژ ها رو بردار فقط انتهای چشو بزار وقتی برداشت گفت اه چقد قشنگ شددیگه بماند چه خط چشایی واسه م کشیده بود. تو صورتم فقط چشام معلوم بود از بس که درشت ترش کرده بود. فک کن آرایشگر باشی یه ذره سلیقه نداشته باشی همه رو خودم بهش گفتم چیکار کنه. حتی واسه موهای خواهرشوهرم خودم بهش گفتم چیکار کنه. ساعت موعود فرا رسید و داماد چشم انتظار عروسش

خواهرم وسایل رو برد تو ماشین. بعد در آرایشگاه رو باز کردم داماد رو دیدم رفتم تو ماشین مات و مبهوت نگام میکردچند تا عکس ازم گرفت و منم ازش عکس گرفتم.(گفت تو فک بودم که ای کاش الان پیچک میومد بیرون می دیدمش فکرم که تموم نشد دیدم اومدی بیرون کلی ذوق کردم)

خواهرشوهر رو رسوندیم خونه و خواهرمم همینطور. بعد منو رسوند خونه دیگه بماند چقد عاشقانه نگام میکرد. رفتیم خونه و کلی عکس گرفتیم. مراسم خوبی بود خیلی خوش گذشت.ایشالا قسمت همه ی مجردها


خواستگاری(روز شنبه 93/1/2)...

92/12/29 روز پنج شنبه نزدیکای سال نو بود که خواستم موهامو بابلیز کنم که فر شه، چشتون روز بد نبینه که در یک حرکت بسیار غافلگیر کننده بازوی دست چپم سوختبعد انگشت شست راستم با تیغه ی خردکن بریده شد. همه ی اتفاقا رسما تو سال نو سرم اومد.

تا دیروز که 93/1/2 روز شنبه بود کلی واسه نامزد جان ناز کردیم که آخ دستم، قلبم تیر میکشه

+ میخوای ببرمت دکتر؟

- نه خوب میشه.ولی الان درد میکنه پوستشم کنده شده

حالا قرار بود همون روز هم بیاین خواستگاری. صبح زود بیدار شدم خونه رو دسته ی گل کردم .مامی میگفت طبقه ی بالا رو هم مرتب کن شاید با هم حرف زدید.منم میگفتم نه بابا ما حرفی نداریم(سوء تفاهم نشه من و نامزد عزیزتر از جانم دوست نبودیم و خواستگاری کاملا سنتی بوده. نامزد جان دوست دامادمونه به عبارتی پدرامون همدیگه رو میشناسن)

تا اینکه شب فرا رسید و 8.42 خبر داد که داریم میایم. از استرس داشتم میمردمکلی هم ذوق داشتم که دامادو ببینم.پدر شوهر بعد مادرشوهر و خواهر شوهر اومدن داخل. یهو داماد قد بلندم وارد شد با یه دسته گل خیلی قشنگ. اومد و تقدیمم کرد. رو گل ش دو تا کفشدوزک گذاشته بود اصلا آخر رمانتیکی,واااااای خیلی ناز بود.

خواهرم چای آورد و منم شیرینی.

حلقه ی نامزدی(یکشنبه 93/1/3).... این پست جدید

روز یکشنبه قرار شد عصر بریم حلقه ی نامزدی رو انتخاب کنیم.ساعتای 4 و خورده ای بود(خورده ش به خاطر اینه داماد خوابش برده بود)قرار بود 4.30 جلوی خونه باشه ولی 4.38 اومد همراه مامان و خواهرش.اصلا عاشق مادرشوهرمم.رفتیم مغازه ی اولی از تا 2 تا حلقه خوشم اومد ولی گفتن بزار همه رو نگاه کنی بعد تصمیم بگیری.منم کل طلافروشی ها رو رفتم و همه رو تست کردم تا اینکه یکی رو با میل خودم و همسرم انتخاب کردم.

از مادرشوهر و خواهرشوهر خداحافظی کردیم که اونا برن واسه فرداشب که قرار بر اینه ما بریم خونشون یه سری خرید کنن.بعد منو همسر و خواهرم تصمیم گرفتیم ماکسی نگاه کنیم واسه نامزدی.نگاه کردن بماند و پررو کردن جای خود.خوبیه همسر اینه خیلی باحوصله س منم میپوشیدم و اونم نظر میداد.تا اینکه یکی رو پسند کردیم و خریدیم.

حس خیلی خوبیه وقتی کنارش راه میرم با وجود اینکه کفش پاشنه بلند پام بود ولی هنوز هم قد نشده بودیم.یکی از مغازه ها پله داشت، رفتم رو پله که برم داخل مغازه، که همسری گفت تازه هم قد شدیم

دیروز که خیلی به من و همسری خوش گذشت حرف میزدیم وقدم میزدیم ولی خیلی سخته م بود با کفش پاشنه بلند اونهمه پیاده روی کردم.شب که اومدم دیدم انگشتام تاول زده.

امشب هم قراره بریم خونه شون